چه آغاز باشکوهی است شفاعت آفتاب وقتی که صبح از چشمان تو طلوع میکند تا کجا ی تمنا، پرتابم میکنی که جان شیفته ام تشنه آغوش خورشید است من به یک صبح که با خنده ات آغاز شود می اندیشم و به یک حبه ی قند که از کنجِ لبت بردارم کاش این صبح بیاید و اندیشه ی من رنگِ رویا نشود کاش بفهمی دوست داشتنت خورشید نیست که دَمِ صبح طلوع کنه غروب بره پِی کارش حتی مثل ماه هم نیست که فقط شبامو درگیر خودش کنه تو و دوست داشتنت واسه من مثل آسمونه همیشه سر جاش هست حتی اگه یه وقتایی تاریک باشه و یه وقتایی آبیِ روشن حتی اگه از چشمام بارون بیاد و قلبم از سردیِ تو یخ بزنه خورشید چه شباهت عجیبی به تو دارد بالاتر بایست که آفتاب به لباس تو بیشتر می آید بتاب گر چه من این پایین گیر سایه ای سنگینم بتاب که تو از سرِ زمین بسیاری لبخند بزن به آغاز که این کوه به تابیدن آفتاب این چنین محکم و سخت روی حرفش ایستاده و تکانِ دلش اندازه چند سنگ ریزه بیشتر نیست
طلوع صبـــــــــــح چشمــــــانت چراغـــان کرده روزم را چه صبحی می شود روزی که با چشم تو برخیزم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|